يه بطرى شيشه اىِ سن ايچ داشتم كه هميشه از اون آب ميخوردم و حتي وقتي كه تشنم بود و آب نداشت ، از پارچ آب ميريختم تو اون و ميخوردم؛ خلاصه خيلي دوسش داشتم...
يه روز از دانشگاه اومدم ؛ ديدم مامانم اونو داده به پسرداييم...
چند روزي گذشت تا مسيرم خورد به خونه داييم.
پسرداييم خونه نبود؛ از زنداييم سراغ بطريمو گرفتم...
همينطور كه داشت شعله گازو كم ميكرد گفت ؛ صُب افتاد شكست، الان تو سطل آشغاله...
.
.
هنوزم به اين فكر ميكنم كه اون تموم اين مدت منتظر "من" بود برم دنبالش...
اون منتظر بود؛
من دير رسيدم...
برچسب : نویسنده : asheghane-76 بازدید : 101