بهش گفتم....

ساخت وبلاگ
بعد از اینکه آخرین امتحان ترمو دادیم دیگه ندیده بودمش...تا اینکه 3 مرداد رفتم به دیدنش...تولدش 11 مرداد بود...ولی چون 3 مرداد برای عروسی باید میرفتم کرج ، بهونه ای شد که اون دو قدم راهو تا تهران هم برم ببینمش...رفتیم پل طبیعت....پیتزا مهمونم کرد..آبمیوه هم داد:)

منم روز قبلش که رفتم هدیه ی تولد آبجیمو بخرم برای اون هم هدیه خریدم... هدیه شو دادم و اینطور که معلوم بود خیلی خوشش اومده بود...(هدیشو کادو نکرده بودم ، ولی کاغذ کادو گرفته بودم ..هدیشو دادم یه کاغذ کادو هم بهش دادم گفتم خودت کادوش کن :)))))

خیلی وقت بود زیر نطر داشتمش...خیلی منو جذب خودش کرده بود...یه دختر زرنگ و بامسیولیت ...فهمیده و بادرک و مهربون.خوش فکر و باهدف.. خیلی کم مثل اون دیدم...

3 مرداد که دیدمش ، بیشتر از قبل مجذوبش شدم...خیلی جلوی خودمو گرفتم بهش نگم...اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم!؟ آخه تا حالا هیچ وقت به کسی پیشنهاد نداده بودم...

با دخترعموش درجریان گذاشتم که کمکم کنه...اون رفت گفت ولی باز دل خودم دووم نیاورد و بهش پیام دادم و همه چیو بهش گفتم...هرچی تو دلم بود صادقانه گفتم...

اما اخرش اون گفت که نمیخواد از لاک تنهاییش بیاد بیرون...جواب رد بهم داد...خیلی جوابش سنگین تموم شده برام...

اصلا نمیدونم تو این موقعیت باید چیکار کنم!؟

____________________

نوشته ی الانم با نوشته 20 روز پیشم فرق داره...مگه نه؟!

حقیقتش من هنوز به اون نوشته باور قلبی دارم ولی بعضی وقتا یه کسی یجوری به دلت میشینه که تصمیم میگیری راش بدی تو دنیات...همه چیو باهاش سهیم شی...دوس نداری از دستش بدی....

اون اولین کسیه که من هم با منطقم و هم با احساسم انتخابش کردم...نمیخام از دستش بدم... مخصوصا تو این زمونه ای که مثل اون خیلی خیلی کم دیدم...

وبگردی امروز!...
ما را در سایت وبگردی امروز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asheghane-76 بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 14 بهمن 1397 ساعت: 4:48